رضا داودنژاد بازیگر که از چندماه پیش درگیر عفونت خونی شد و در بیمارستان بستری بود، در سن 44 سالگی درگذشت. اون در باره آشنایی با غزل بدیعی چنین گفت که در ادامه آمده.
رضا داوودنژاد در صحبتهای اخیر خود از تجربهاش پس از رفتنش از خانه گفت و عنوان کرد که رفتن او باعث آرامش خانوادهاش شد. او در ادامه توضیح داد که غزل، دخترش، خیلی وابسته بود اما هرگز به حد گریه و زاری نرسید و توانست به شکلی منطقی با شرایط کنار بیاید. رضا داوودنژاد با این صحبتها نشان داد که تغییرات در زندگیاش تاثیراتی متفاوت بر روی خانوادهاش داشته است.
داستان آشنایی ما برمیگردد به خواهرهای ما. 8سال پیش خواهر من زهرا، خانه عسل بدیعی خواهرخانم من دعوت بود. برای اولینبار غزل را که میبیند به غزل میگوید بیا عروس ما شو (میخندد) درواقع آشنایی ما به واسطه خواهرهای ما بود.
غزل: البته از وقتی این جملهها رد و بدل شد تا آشنایی من و رضا حدود 4سال گذشت.
رضا: بله 4سال پیش که غزل را برای اولینبار دیدم، پسندیدم (هردو میخندند)... یادم میآید وقتی غزل را دیدم تمام دوروبریهایم به من میگفتند غزل؟ عمرا! مرتب به گوشم میرساندند که غزل دوست ندارد ازدواج سینمایی داشته باشد. اما خب چارهای نبود (میخندد).
غزل میگفت جنس تو چنین است!
به خاطر ازدواجت تصمیم به لاغر شدن گرفتی؟
نه اتفاقا زمانی که من و غزل آشنا شدیم درست بیشترین وزن زندگیام را داشتم، آن موقع 187 کیلو بودم. از همه هم اعتمادبهنفسم بیشتر بود. من کلا با چاقیام مشکل نداشتم، شاید دلیل بالا رفتن وزنم هم همین مسئله بود.
گفتیم شاید جزء شرطهای ازدواجت پایین آوردن وزن بود.
نه، بعد از دوران آشنایی و نامزدیمان تصمیم گرفتم وزنم را پایین بیاورم. اتفاقا غزل شاکی بود که وزنم را پایین آوردم به بابام میگفت رضا را به من قالب کرده... این چینی است. من که دیدمش چاق بود.
فاصله آشنایی تا ازدواجتان چقدر طول کشید؟
2سال. مهر 2سال قبل مراسم ازدواجمان بود.
به نظرم هیچ خانوادهای مثل خانواده داوودنژاد خانواده بودنشان رو نیست. شما همیشه کنار هم هستید در حالی که خیلیها اهل به نمایش گذاشتن خانواده نیستند.
واقعا دلیل بودن خود من در سینما تاثیر مستقیم کار پدرم در خانواده بود و همه ما به واسطه پدر و تجربههای او وارد سینما شدیم. نمیتوان این موضوع را نفی کرد.
روزی که گریه کردم
همیشه کنار مادربزرگ و عمه و عمو بودهاید. آیا هنوز هم همان خانواده احساسی و به هم متصل هستید که ما از بیرون میبینیم ؟
رضا: جواب این سؤال را باید از غزل بپرسید.
غزل: صددرصد همان صمیمیتی که دیگران تصور میکنند در خانواده رضا وجود دارد. رابطه همه اعضای خانواده باهم خیلی نزدیکتر از بقیه خانوادههاست. ما هم عمه و خاله داریم اما به این شکل در زندگی هم سهم نداریم. ولی خانواده رضا خیلی عاطفیاند و به هم وابستگی دارند.
این جدا شدن از خانواده بعد از ازدواجت چقدر برایت سخت بود.
رضا: من از 15 سالگیام زندگی مجردی را تجربه کردم یعنی از خانوادهام جدا شدم. در فاصله این 5 سالی که تنها زندگی میکردم و بیشتر دوستانم در کنار من ازدواج کردند متاسفانه بعضیها طلاق هم گرفتند. حتی دوباره ازدواج کردند و بچهدار هم شدند ولی من هیچوقت ازدواج نکردم و با اینکه از خانوادهام جدا شده بودم همچنان در کنار همدیگر بودیم. مثلا من با مادربزرگم 2روز یکبار صحبت میکنم، یا با عمهام رابطه نزدیکی دارم، با پدر، مادر و خواهرم هم که خیلی بیشتر. ما هرموقع که وقت کنیم دور هم هستیم. این دورهمیها جزء برنامههای اصلی زندگیمان است.
و شب عروسی گریه نکردی؟
رضا: نه اصلا گریه نکردم. غزل دورشدن از پدرومادرش برایش آسان نبود و خیلی جای خالی پدرومادرش را احساس میکرد اما به حد گریه وزاری نرسید.
من اولینبار که خانه گرفتم و از خانه پدرم وسایلم را جمع کردم که به خانه خودم ببرم، این اتفاق برایم افتاد. مادرم و خواهرم گریه کردند اما فقط همان یکبار گریه کردند چون زمانی که در خانه بودم خیلی شر بودم و همه را اذیت میکردم! بعد از رفتنم خانوادهام به آرامش رسیدند!